دلسنگی
دلم رو شکست...
بخشیدمش و دعا کردم:اونی که دلم رو شکست هیچوقت دلش شکسته نشه
اما...
نمیدانم چرا؟؟؟
همه اش فکر میکنم برگردد...
روزی که تمام جاهای خالی را با اشک هایم پر کردم و دیگر جایش خالی نیست
برمیگردد
و من اشک میریزم و میخندم و میگویم...کجا بودی؟؟؟
من به اشک هایم عادت کرده ام
برووووو،زیادی دیر است
برمیگردد درست وقتی که جای خالی اش را با قطره های اشکم پر کرده ام
و به او میگویم:قلبم فراموش کرده تمام خاطرش را...
دلش میگیرد...اما نه به اندازه ی من
من جای خالی اش را مدت ها خالی نگهداشته بودم
ولی او تمام جاهای خالی اش را پر نگه میداشت
من سراغش را میگرفتم
ولی او نشانش را گم میکرد
من فراموشش کردم ولی او حاشایم کرد
او مرا شکست
میدانم برمیگردد
یک روز که دیگر از همه ی تلاش هایم دست برداشته ام
و همه ی جاهای خالی را پر کرده ام
اما من باز هم با صبوری حرفهایش را گوش میدهم
اما میترسم یک روز...وقتی جسمم زیر قبر است روحم آزرده شود وقتی که...سنگدلی هایش را ببینم
میترسم روحم عذاب ببیند
به او بگویید نزدیک مزارم نایستد
نکند صدای گریه ام بپیچد در میان شهر
بگویید حلالش کردم...
اما دیگر هیچوقت قلب شکسته ام را بخاطرش شکسته تر نمیکند
به او بگویید دیر آمد
بگویید برود قلب من فراوش کرده است تمام خاطراتش را...
او مرا شکست...عیبی ندارد...اما ای کاش هیچوقت برنگردد
هیچوقت
و من هیچوقت حسرت بودنش را نخواهم خورد
چون او خودش نخواست بماند...اما من هنوز هم همانجایی که بودم هستم